سایه روشن
اگر به خانه ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور

افسوس...

امروز در ميان تكه پاره هاي بر جاي مانده از روزهاي صبوري، چشمم به دست نوشته اي سياه بر تخته اي سپيد افتاد كه او هم مثل من دستخوش دست بي رحم فراموشي گشته بود، آنچه باعث شد بخوانمش دلتنگي ام براي تويي كه ديگر سايه نگاهت هم از كنار دور ترين ديوار خانه متروكه دلم رد نميشود نبود، كنجكاوي كودكانه اي بود كه هميشه مرا به سوي اشتباهات گذشته ام فرا مي خواند...

 نقل به مضمون نوشته بودي: "مي دانم بد كرده ام، مي دانم كه چه رنجي كشيده اي، خوب بمان و مهلت بده تا من هم خوب شوم..." اين صلح نامه اي بود كه تو پس از قهري چند روزه برايم نوشته بودي، قهري عاشقانه از سوي من، براي تنبيه كسي كه غم يك روز نبودنش، با اندوه از دست دادن همه داشته ها و نداشته هايم برابر بود، قهري كه هر ساعتش هزار سال از عاقبت يزيد بود و هر دقيقه اش عمر ايوب، قهري كه آزمون عشقمان شد، چه اشك ها كه در آن چند روز براي هم نريختيم و چه خاطراتي كه از ذهن نگذرانديم...
 آن روزها هم گذشت اما از روز زيباي بازگشتنت همان تخته سپيد و دستخط سياه ماند و عهدي كه هيچگاه به ثمر نرسيد و البته سهم من كه دلي شكسته بود و لباني خاموش و نگاهي مبهوت به آنچه تو "دست تقدير" خواندي اش و افسوس براي روزهايي بدون تو كه در حسرت نگاهي آشنا و دستي گرم و آغوشي مهربان بر مني خواهد گذشت كه تنها گناهم عشقي بي انتها به معشوقي بود كه شيدايي ام را جنون، پايبندي ام را فريب و بي قراري ام را نياز خواند...


شنبه 21 خرداد 1390برچسب:, :: 14:13 ::  نويسنده : سایه جون



طرح چشمان قشنگت در اتاقم نقش بسته

شعر مي گويم به يادت در قفس غمگين و خسته

من چه تنها و غريبم بي تو در درياي هستي

ساحلم شو غرق گشتم بي تو در شبهاي مستي



تو را گم مي کنم هر روز و پيدا مي کنم هر شب

بدين سان خواب ها را با تو زيبا مي کنم هر شب

تبي اين کاه را چون کوه سنگين مي کند آنگاه

چه آتش ها که در اين کوه برپا مي کنم هر شب


دورم ز تو اي خسته خوبان چه نويسم؟

من مرغ اسيرم به عزيزم چه نويسم؟

ترسم که قلم شعله کشد صفحه بسوزد

با آن دل گريان به عزيزم چه نويسم؟



يک بوسه ز لبهاي تو در خواب گرفتم

انگار لب از چشمه مهتاب گرفتم

هرگز نتواني تو ز من دور بماني

چون عکس تو در سينه خود قاب گرفتم


 

جمعه 20 خرداد 1390برچسب:, :: 18:44 ::  نويسنده : سایه جون



باز باران آمده تا در زير آن قدم بزنم

باز دلم گرفته تا همراه با باران اشک بريزم

باز دلتنگي به سراغم آمده تا به ياد تو بيفتم

باز بي قراري و باز هم چشم انتظار

احساس من در اين روز باراني ، احساسي به لطافت باران ، به رنگ آبي

آرزويي در دلم مانده ، شبيه حسرت ، شايد هم يک رويا

آن آرزو تويي ، که حتي لحظه اي انديشيدن به اين آرزو

مانند لحظه پريدن است ، مانند لحظه زيباي به تو رسيدن است

شيرين است آرزوهاي عاشقانه ، به شيريني لبهاي تو ،

باز هم باران مرا به روياها برده ،

خيس کرده قلب عاشق مرا با قطره هاي مهربانش، ديوانه کرده اين هوا ،

قلب مرا ، چه زيباست قدم زدن به ياد تو در زير قطره هاي بي پايانش

باز باران آمده تا ياد مرا در دلت زنده کند، تا به ياد آن روز به زير باران بيايي

تا عطر حضور تو بيايد در آسمان آبي احساس تا باران بياورد

عطر تو را به سوي من ، تا زيباتر کن آن احساس عاشقانه من

يک لحظه هاي چشمهايم را بر روي هم گذاشتم ،

قطره هاي باران بر روي گونه ام سرازير ميشد ،

به روياها رفتم ، دلم برايت تنگ شده بود خواستم براي يک لحظه تو را در روياها ببينم

تا آتش دلتنگي هايم کمي کمتر شود ، تا دلم باز هم به عشق ديدنت آرامتر شود ،

پرنده از شوق اين باران با ديدن ديوانه اي مثل من ، عاشقتر شود!

من و بودم سکوت بود و تنهايي و آسمان،تنها مي آمد صداي قطره هاي باران

سکوت روياهاي مرا به حقيقت نزديک ميکرد ، اين باران بود که مرا در روياها براي ديدن تو همراهي ميکرد

تو را ديدم ، نميدانستم درون روياهايم هستم ، از آن شاخه به سوي تو پريدم ،

تو را در آغوش خودم کشيدم ،گفتم که دلم برايت تنگ شده بود عزيزم

از آن رويا بيرون آمدم ، حس کردم دلم آرامتر شده ، تو در کنار مني و باران تمام شده...

 

جمعه 20 خرداد 1390برچسب:, :: 18:38 ::  نويسنده : سایه جون



مه روزهاي زندگيم و همه لحظه ها و ثانيه هاي آن مرا بياد تو

مي اندازد ...

بياد خندهايت ،گريه هايت...

من از دوري تو داغون داغونم دلم مي خواهد فراموش کنم...

ولي نمي شود...

کاش ميشد مُرد اين روزها را نديد ..

از تو دورم چرا نميميرم؟!! ...

همه چيز تلخ است ....

غروب آفتاب ،صداي ساحل دريا ....

همه جا بوي تو را مي دهد و چه سخت است که در کنارم نيستي ...

نميشد که حتي يک لحظه تو را ببينم و بگويم که زندگي بي تو، يعني مردن ...

چه مي شد که بيايي و ببيني که بي تو حال من خراب است ....

ميدانم نميايي ....

و باز دلم را شکستم با دستان خودم...

و چه سخت مي شود تک تک تکه هاي ان را چسباند...

کمک تو را مي خواهد ...

نيايي ترک هاي آن ميماند ...

بيا که بي تو دلم دوا ندارد ...

چه ساده امدي و رفتي ...

چه رويا بود با تو بودن ها ....

گفتم که خاطره نماند اين روزها .....

بيادت هرشب ميگريم تا دوريت را تحمل کنم ....

مي ترسم آري ميترسم ....

از ان روزي که نباشي ....

نيستي تو خود ميداني ....

گفتي و گريستم گريه هايم پايان نداشت ....

فهميدي چه روزي را گفتم ؟!!!....

مي ترسم .....ميدانم شنيده اي از من اين کلام را ....

اري ميترسم..

جمعه 20 خرداد 1390برچسب:, :: 18:34 ::  نويسنده : سایه جون

شب دیر پای سردم، تو بگوی تا سر آیم
سحری چو آفتابی، ز درون خود، بر آیم
تو مبین که خاکم از، خستگی و شکستگی ها
تو بخواه تا به سویت، ز هوا سبک تر آیم
همه تلخی است جانم، تو مخواه تلخ کامم
تو بخوان که بشکنم جام و به خوان شکّر آیم
من اگر برای سیبی، ز بهشت رانده گشتم
به هوای سیبت اکنون، به بهشت دیگر آیم
تب با تو بودن آن سان، زده آتشم به ارکان
که زگرمی ام بسوزی، من اگر به بستر آیم

غزلی چنین، غزالا! که فرستم از برایت
صله ی غزل، تو حالا، چه فرستی از برایم؟
صله ی غزل به آیین، نه که بوسه است و بالین؟
نه که بار خاص باید، بدهی و من در آیم؟
تو بخوان مرا و از دوری منزلم مترسان
که من این ره ار تو باشی به سرای، با سر آیم.

 

 

سه شنبه 17 اسفند 1389برچسب:, :: 23:4 ::  نويسنده : سایه جون

پشت احساس عمیق دل من
شهری از جنس دل است
که اگر پا بگذاری آنجا
روی هر خشت و گلش نام خودت را بینی
و اگر منت خود را به سرم بگذاری قدمت روی نگاهم
بنشینی آنجا
دختری را تو ببینی که لباسش پر گلهای اقاقیست ، بنفشه ست ، یاس است
و به سویت آید با نگاهی که پر از احساس است
گوش کن زیر لبش زمزمه ای میخواند
که اگر تا مهتاب تو کنارم باشی
آسمان دل من تا به ابد آبی است
آه این قلب پراز خواهش من
از جدایی نگاه تو دگر عاصی است
تو بمان تا به سحر
نه سحر تا به ابد
عشق همین جا جاریست
این همه زیبایی و چراغانی شهر دل من
مال تو است
امشب این جا جشن است
و تمام گلها میرقصند
قاصدک جار زده
که تو این جا هستی
شاپرک آمد وگفت هدیه تان آماده ست
باز کن هستی من
تاب ندارم دیگر
و تو پوشال دلم را دیدی
ومیان گل نرگس تو کلیدی دیدی
ومن آرام در گوش تو رازش گفتم
وتو آرام نگاهم کردی
تو به من خندیدی
تو کلید دل من را به ته رود صفا انداختی
تو کنارم ماندی
نه به مهتاب و سحر
تو کنارم ماندی تا به ابد

 

دو شنبه 16 اسفند 1389برچسب:, :: 22:17 ::  نويسنده : سایه جون



به هواي قلب من آمدي و گفتي عاشقي ،اما اينک هواي قلبم را نداري
به عشق بودنم آمدي و گفتي عاشقم هستي ، گفتي مثل ديگران بي وفا نيستي و تا آخرش با من هستي
اينک نه تو را ميبينم نه عشقي از تو را
اينک نه وفا را ميبينم و نه محبتي از تو را
حالا تنها خودم را ميبينم و چشمهاي خيسم را ، اينک تنها قلبي شکسته را در سينه حس ميکنم که
بدجور پشيمان است که چرا به تو دلبسته
چرا با تو عهد عشق را بست ، عشق تنها يک ( کلمه ) بود نه آن احساسي که تا ابد ماندگار بماند
آمدي و يک يادگاري تلخ در قلبم گذاشتي و اينک هواي قلبم را با حضورت سرد کردي
شب که ميرسد خيس است چشمهاي خسته ام ، از فردا بيزارم دلم نميخواهد کسي بفهمد که
دلشکسته ام
نميخواهم ديگر با غروب روبرو شوم ، غروب همان آتشي است که در اين لحظه هاي تنهايي بيشتر
ميسوزاند دلم را
گرچه نميتوانم ،اما نميخواهم ديگر به تو فکر کنم ، نميخواهم ديگر يک لحظه نيز در فکر حال و هواي
رفتنت اين لحظه هاي سرد را با گريه سر کنم
خيلي دلم ميخواهد فراموشت کنم ، خيلي دلم ميخواهد عاشقي را از قلبم دور کنم ،اما نميتوانم!
آينه را از من دور کنيد ، طاقت ندارم ببينم چهره ي پريشانم را
پنجره را ببنديد ، تحمل ندارم ببينم آن غروب پر از درد را
اگر تا ديروز محکوم به تنهايي بودم ، اما اينک محکوم دلبستن به يک عشق دروغينم، تا به امروز در
قلب بي وفاي تو حبس بود، از اين لحظه به بعد نيز بايد در زندان تنهايي حبس ابد باشم
ميخواهم در حال خودم در همين زندان تنها باشم …
شايد بتوانم فراموشش کنم…

 

 

پنج شنبه 21 بهمن 1389برچسب:, :: 8:8 ::  نويسنده : سایه جون


گناه من عاشق شدن بود ، اشتباه من با تو ماندن بود .
آغازي شيرين، اما قصه اي تلخ از عشق من و تو.
کاش قصه عشقمان همچو آغازش شيرين بود، همان قصه اي که تو ليلي بودي و من مجنون تو
گناه خويش را ميپذيرم اما افسوس که ديگر راهي براي بازگشت ندارم و تمام پلهايي که با شوق و شور از آنها عبور ميکردم شکسته شده اند.
اما با خود عهد بسته ام حالا که گناه کردم ديگر اشتباه نکنم.
تنها من مانده ام و يک بي وفاو يک عالمه اشک در چشمانم.
آرزو دارم تنها يک راه براي بازگشت داشته باشم تا بتوانم همان مرد تنهاي قصه ها باشم.
همان مردي که نه غمي در دل داشت و نه حتي لحظه اي دلتنگ کسي ميشد.
همان مردي که براي خودش در روياهايش آرزوهاي شيريني در سر داشت.
اگر ميدانستم پايان قصه عشق اينگونه است اگر ميدانستم در عشق بي وفايي ، و خيانت است
هيچگاه اين قصه تلخ را آغاز نميکردم.پايان قصه من و تو تلخ ترين پاياني است که هيچگاه حتي در خواب نيز آن را تصور نميکردم.
از همان لحظه اي که عاشقت شدم و آن لحظات شيريني که با تو سپري کردم پيدا بود که عشق من و تو هيچگاه پاياني نخواهد داشت،اما اينک پي برده ام که هيچ عشقي در اين زمانه وجود ندارد.
اگر ميدانستم پاسخ عشق به محبت هايم، اشکهايم، دلتنگي هايم ،شکنجه هايم ، سختي هايم،
اينهمه بي وفايي و بي محبتي و بي خيالي است هيچگاه عاشق نميشدم.
آري گناه من عاشق شدن بود و اشتباه من با تو ماندن،
گناه خويش را ميپذيرم و با خود عهد بسته ام که ديگر اشتباه نکنم!  


پنج شنبه 21 بهمن 1389برچسب:, :: 8:0 ::  نويسنده : سایه جون



دلم براي ديدن چشمهاي قشنگت تنگ شده است
دلتنگي هايم هميشگيست
اشکهاي روي گونه ام تمام نشدنيست
حالا ديگر حتي گرفتن دستهايت يکي از آرزوهاي من است
در آغوش گرفتنت روياي شيرين من است
رويايي که در سر دارم قشنگترين صحنه زندگي من است
تو نميداني که آنچه در دل دارم درد چند ساله ي من است
تو نميداني که بودنت بهانه اي براي بودن من است
پس بدان و بمان با مني که بي تو ، حتي يک لحظه نيز نميتوانم بي تو بودن را تحمل کنم
آن زمان که عاشق شدم ، آن لحظه که تو به قلبم آمدي ، قلبم تا ابد مال تو شد و نفس کشيدنم به شرط بودن تو شد
آري حالا که تو هستي ، دلتنگي نيز با من است، سخت است دور از تو بودن تحمل اين درد کار من است.
هر لحظه که نفس ميکشم ، عاشقتر ميشوم ، هر چه با تو مي مانم تشنه تر ميشوم.
تشنه ي گرفتن دستهاي گرمت ، تشنه ي بوسيدن گونه ي مهربانت.
دلم برايت تنگ شده عزيزم ، دلم تنها تو را ميخواهد عزيزم.


 

پنج شنبه 21 بهمن 1389برچسب:, :: 7:56 ::  نويسنده : سایه جون





امشب تو را حس مي کنم در سرزمين باد ها

محو نگاهت مي شوم تو کيستي اي آشنا

اي آشنا امشب چرا شعرم غريبي مي کند

با هر که غير از ياد تو نا آشنائي مي کند


در عصر بي اصل و نصب،مبهوت افکار توام

باور کن اي آبي ترين بهر تو من جان ميدهم

تو در نگاه تلخ من نقش خدا را داشتي

گلهاي زيبا را تو در گلدان فکرم کاشتي

در خلوت زردم تو را با عشق سودا مي کنم

تصوير خوبيها توئي حيران منم،حيران منم

تقدير را در گوشه اي از زندگي ام باختم

با ياد چشم سبز تو ، با درد غربت ساختم

اي کاش من هم مثل تو محو تماشا ميشدم

يا مثل فکر آبي ات همرنگ دريا مي شدم

در وحشت تاريک شب گر چه تو را گم کرده ام

بي هيچ غل و غش ، تو را امشب ترنم مي کنم


برهيبت نوراني ات گلها تبسم مي کنند

آينه ها در چشم تو خورشيد را گم مي کنند

 

پنج شنبه 21 بهمن 1389برچسب:, :: 7:51 ::  نويسنده : سایه جون
درباره وبلاگ

بی تو یک روز در این فاصله ها خواهم مرد مثل یک بیت ته قافیه ها خواهم مرد تو که رفتی همه ثانیه ها سایه شدند سایه در سایه این ثانیه ها خواهم مرد شعله های بی تو ز بی رنگی دریا گفتند موج در موج در این خاطره ها خواهم مرد
موضوعات
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان سایه روشن و آدرس sayejoon.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 119
بازدید دیروز : 116
بازدید هفته : 244
بازدید ماه : 235
بازدید کل : 162665
تعداد مطالب : 171
تعداد نظرات : 24
تعداد آنلاین : 1



كد تغيير شكل موس