سایه روشن
اگر به خانه ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور




گفتم به دام اسيرم گفتا که دانه با من

گفتم که آشيان کو گفت آشيانه با من

گفتم که بي بهارم شوق ترانه ام نيست

گفتا بيا به گلشن شور ترانه با من

گفتم بهانه اي نيست تا پر زنم به سويت

گفتا تو بال بگشا راه بهانه با من

گفتم به فصل پيري در من گلي نرويد

گفتا که من جوانم فکر جوانه با من

گفتم که خان و مانم در کار عاشقي رفت

گفتا به کار خود باش تدبير خانه با من

گفتم به جرم شادي جور زمان مرا کشت

گفتا تو شادمان باش جور زمانه با من

گفتم ز عشقبازي در کس نشان نديدم

زد بوسه بر لبانم گفتا نشانه با من

گفتم دلم چو مرغي ست کز آشيانه دور است

دستي به زلف خود زد گفت آشيانه با من

گفتم ز مهربانان روزي گريزم آخر

گفتا که مهربان باش اشک شبانه با من

 

8 آبان 1389برچسب:, :: 20:53 ::  نويسنده : سایه جون



نيمه شب آواره و بي حس و حال در سرم سوداي جامي بي زوال
پرسه اي آغاز كرديم در خيال دل به ياد آورد ايام وصال
از جدايي يك دو سالي مي گذشت يك دو سال از عمررفت و بر نگشت
دل به ياد آورد اول بار را خاطرات اولين ديدار را


آن نظر بازي آن اسرار را آن دو چشم مست آهو وار را
همچو رازي مبهم و سر بسته بود
چون من از تكرار او هم خسته بود
آمد و هم آشيان شد با من او همنشين و هم زبان شد با من او


خسته جان بودم كه جان شد با من او ناتوان بود و توان شد با من او
دامنش شد خوابگاه خستگي اينچنين آغاز شد دلبستگي
واي از آن شب زنده داري تا سحر
واي از آن عمري كه با او شد بسر


مست او بودم ز دنيا بي خبر دم به دم اين عشق مي شد بيشتر
آمد و در خلوتم دمساز شد گفتگوها بين ما آغاز شد
گفتمش در عشق پا بر جاست دل گر گشايي چشم دل زيباست دل
گر تو زورق بان شوي درياست دل بي تو شام بي فرداست


دل دل ز عشق روي تو حيران شده در پي عشق تو سر گردان شده
گفت در عشقت وفادارم بدان من تو را بس دوست مي دارم بدان
شوق وصلت را بسر دارم بدان چون تويي مخمور خمارم بدان
با تو شادي مي شود غم هاي من با تو زيبا مي شود فرداي من


گفتمش عشقت به دل افزون شده دل ز جادوي رخت افسون شده
جز تو هر يادي به دل مدفون شده عالم از زيباييت مجنون شده
بر لبم بگذاشت لب يعني خموش طعم بوسه از سرم برد عقل و هوش
در سرم جز عشق او سودا نبود بهر كس جز او در اين دل جا نبود


ديده جز بر روي او بينا نبود همچو عشق من هيچ گل زيبا نبود
خوبي او شهره ي آفاق بود در نجابت در نكويي طاق بود
روزگار اما وفا با ما نداشت طاقت خوشبختي ما را نداشت
پيش پاي عشق ما سنگي گذاشت بي گمان از مرگ ما پروا نداشت


آخر اين قصه هجران بود و بس حسرت و رنج فراوان بود و بس
يار ما را از جدايي غم نبود در غمش مجنون و عاشق كم نبود
بر سر پيمان خود محكم نبود سهم من از عشق جز ماتم نبود
با من ديوانه پيمان ساده بست ساده هم آن عهد و پيمان را شكست


بي خبر پيمان ياري را گسست اين خبر ناگاه پشتم را شكست
آن كبوتر عاقبت از بند رست رفت و با دلدار ديگر عهد بست
با كه گويم او كه هم خون من است خصم جان و تشنه ي خون من است
بخت بد بين وصل او قسمت نشد اين گدا مشمول آن رحمت نشد


آن طلا حاصل به اين قيمت نشد
عاشقان را خوشدلي تقدير نيست با چنين تقدير بد تدبير نيست
از غمش با دود و دم همدم شدم باده نوش غصه ي او من شدم
مست و مخمور و خراب از غم شدم ذره ذره آب گشتم كم شدم


آخر آتش زد دل ديوانه را سوخت بي پروا پر پروانه را
عشق من از من گذشتي خوش گذر بعد از اين حتي تو اسمم را نبر
خاطراتم را تو بيرون كن ز سر ديشب از كف رفت فردا را نگر
آخر اين يكبار از من بشنو پند بر من و بر روزگارم دل مبند


عاشقي را دير فهميدي چه سود عشق ديرين گسسته تار و پود
گرچه آب رفته باز آيد به رود ماهي بيچاره اما مرده بود
بعد از اين هم آشيانت هر كس است باش با او ياد تو ما را بس است

 

                                           

8 آبان 1389برچسب:, :: 20:50 ::  نويسنده : سایه جون

شيشه ي پنجره را باران شست از دل من اما چه کسي نقش تو راخواهد شست
آسمان سربي رنگ من درون قفس سرد اطاقم دلتنگ
ميپرد مرغ نگاهم تا دور
واي باران باران

پر مرغان نگاهم را شست
خواب روياي فراموشي هاست خواب را دريابيم که در آن دولت خاموشيهاست
من شکوفايي گل هاي اميدم را در رويا ها ميبينم و ندايي که بهمن ميگويد گرچه شب تاريک هست دل قوي دار که سحر نزديک است
در ميان من و تو فاصله هاست .............

گاه مي انديشم .... مي تواني تو به لبخندي اين فاصله را برداري
تو توانايي بخشش داري دست هاي تو توانايي آن را دارد که مرازندگاني بخشي
چشم هاي تو به من آرامش ميبخشد و تو چون مصرع شعري زيبا سطر برجسته اي از زندگي من هستي

دفتر عمر مرا با وجود تو شکوهي ديگر رونقي ديگرهست
ميتواني تو به من زندگاني بخشي يا بگيري از من آنچه را ميبخشي
گاه مي انديشم خبر مرگ مرا با تو چه کي ميگويد ؟
آن زمان که خبر مرگ مرا ميشنوي !

روي تو را کاشکي ميديدم ....
شانه بالا زدنت را بي قيد و تکان دادن دستت که مهم نيست زياد
و تکان دادن سر را که عجب عاقبت مرد ؟ افسوس.........

من به خود ميگويم چه کسي باور کرد جنگل جان مرا آتش عشقتو خاکستر کرد
با من اکنون چه نشستنها خاموشي با تو اکنون چه فراموشي هاست
چه کسي ميخواهد من و تو ما نشويم خانه اش ويران باد.....

8 آبان 1389برچسب:, :: 20:37 ::  نويسنده : سایه جون

 

 

همیشه میگن ماهی وقتی توی آبه متوجه وجود آب نمیشه، ما آدما هم همینیم، تا وقتی زیبا ترین نعمت های خدا مثل سلامتی و شادی و عشق توی زندگیمون هستن اصلا به چشممون نمیان و فقط خدا میدونه كی و كجا بفهیم كه چی توی دستامون بوده...

 

 شاید یه روزی یه جایی توی یه خیابون شلوغ ، چشممون به یه عابری میفته كه به نظرمون آشنا میاد، شاید پیر شده باشیم و مارو نشناسه، شاید چشمای ما هم سوی چندانی واسه دیدن نداشته باشه، اما یه خنده كوتاه، یه اخم كوچولو يا یه نگاه گیرا ممكنه مارو به دوره عاشقی هامون ببره، به دوره ای كه هنوز پول و شهرت و قدرت همه چیزمون نبود، به اون روزا كه وقتی كه با هم میخندیدیم و برای هم گریه می كردیم از ته دل بود، فارغ از همه كینه ها و بی مهری ها و لجبازی ها، شاید اون روز اشكی از گوشه چشممون بریزه و رد بشیم و توی دلمون بگیم یاد اون روزها بخیر...

 

اما راستی چه دلهایی میشكنن و چه فرصتهایی از دست میرن تا ما یادمون بیاد كه یه روزگاری یك نفر عاشقمون بود...

                     


3 آبان 1389برچسب:, :: 22:51 ::  نويسنده : سایه جون

3 آبان 1389برچسب:, :: 22:38 ::  نويسنده : سایه جون

 

هر چه شکفتم تو ندیدی مرا                 رفتی و افسوس نچیدی مرا

 

ماندم و پژمرده شدم ریختم                       تا که بدامان تو آویختم

 

دامن خود را متکان ای عزیز           این منم ای دوست به خاکم نریز

 

وای مرا ساده سپردی به باد                حیف که نشناخته بردی ز یاد

 

همسفر بادم از آن پس مدام                  می گذرم بی خبر از بام و شام

 

می رسم اما به تو روزی دگر                     پنجره را باز گذاری اگر


3 آبان 1389برچسب:, :: 22:24 ::  نويسنده : سایه جون

همه میگن که تو رفتی ، همه میگن که تو نیستی
همه میگن که دوباره ،  دل تنگمو شکستی

 دروغه...


چه جوری دلت میومد ، منو اینجوری ببینی
با ستاره ها چه نزدیک ، منو تو دوری ببینی

همه گفتن که تو رفتی، ولی گفتم که دروغه


همه میگن که عجیبه ، اگه منتظر بمونم
همه حرفاشون دروغه ، تا ابد اینجا میمونم


بی تو و اسمت عزیزم ، اینجا خیلی سوتو کوره
ولی خب عیبی نداره ، دل من خیلی صبوره

صبوره...


همه میگن که تو نیستی ، همه میگن که تو مردی
همه میگن که تنت رو ، به فرشته ها سپردی

 دروغه...


3 آبان 1389برچسب:, :: 22:22 ::  نويسنده : سایه جون

مرا با عشق تو جان درنگنجد
چه از جان به بود آن درنگنجد

نه کفرم ماند در عشقت نه ایمان
که اینجا کفر و ایمان درنگنجد

چنان عشق تو در دل معتکف شد
که گر مویی شود جان درنگنجد

چه می‌گویم که طوفانی است عشقت
به چشم مور طوفان درنگنجد

اگر یک ذره عشقت رخ نماید
به صحن صد بیابان درنگنجد

اگر یوسف برون آید ز پرده
به قعر چاه و زندان درنگنجد

چون دردت هست منوازم به درمان
که با درد تو درمان درنگنجد

دلا آنجا که جانان است ره نیست
که آنجا غیر جانان درنگنجد

 

2 آبان 1389برچسب:, :: 13:34 ::  نويسنده : سایه جون

در زیر بار عشقت هر توسنی چه سنجد
با داو ششدر تو هر کم زنی چه سنجد

چون پنجه‌های شیران عشق تو خرد بشکست
در پیش زور عشقت تر دامنی چه سنجد

جایی که کوهها را یک ذره وزن نبود
هیهات می‌ندانم تا ارزنی چه سنجد

جایی که صد هزاران سلطان به سر درآیند
اندر چنان مقامی چوبک‌زنی چه سنجد

جان‌های پاک‌بازان خون شد درین بیابان
یک مشت ارزن آخر در خرمنی چه سنجد

چون پردلان عالم پیشت سپر فکندند
با زخم ناوک تو هر جوشنی چه سنجد

جان و دلم ز عشقت مستغرقند دایم
در عشق چون تو شاهی جان و تنی چه سنجد

 

 

1 آبان 1389برچسب:, :: 23:20 ::  نويسنده : سایه جون

گاهی وقـتا با یه قصه میشه از عــــــــاشقی دم زد

میشه گریه ها رُ نشمرد، ریشه ی ِ بغض رُ قلم زد



بعضی وقـتــا یه ترانه بیشتر از قصه می تونه

همه ی ِ نگفته هــــــام ُ به حضورت برسونه



حتا می تونه یه واژه ، بیشتر از صدتا ترانه

عشق ُ معنــــــا کنه مثل ِ غزلای ِ عاشقانه



کفــتری که بی بهونه پر کشید از آشیونه

با یه سوت - ساده - می فهمه وقثشه برگرده خونه



اینارُ گفتم بدونی که دلــــــــــــم هواتُ کرده

به خدا ، با یک اشــاره - یه اشاره - برمی گرده



جز خودت هیچی نمی خوام، تو تموم خواسته هامی

اگـــــه واژه هــــــــام بهشته تو گل ِ ترانه هامی



کاری کن که غم تمــــــــوم شه ، واسه شادی دوباره

از چشات هیچی نمی خوام؛ جز یه چشمک،یه اشاره

1 آبان 1389برچسب:, :: 23:12 ::  نويسنده : سایه جون
درباره وبلاگ

بی تو یک روز در این فاصله ها خواهم مرد مثل یک بیت ته قافیه ها خواهم مرد تو که رفتی همه ثانیه ها سایه شدند سایه در سایه این ثانیه ها خواهم مرد شعله های بی تو ز بی رنگی دریا گفتند موج در موج در این خاطره ها خواهم مرد
موضوعات
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان سایه روشن و آدرس sayejoon.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 171
تعداد نظرات : 24
تعداد آنلاین : 1



كد تغيير شكل موس